نمایشنامه "شلیک آخر"
شلیک آخر
نوشته : عبدالرضا حیاتی
آدمها :
1- جوان بسیجی
2- زن عراقی
3- دختر بچه عراقی
4- مرد بسیجی
5- دیدبان عراقی
صحنه :
یک کلاس ویران شده ، در یک شهر جنگ زده ، و یک دکل یا ارتفاع دیدبانی در عمق .
دیوارهای نیمه ویران ، نیمکتهای شسکسته ، کتابها و دفترهای پراکنده ، و دیگر هرآنچه که به کار آید . . .
شروع :
دیدبان عراقی در ارتفاع عمق صحنه در حال کاوش مناطق مقابل و گهگاهی هم مکالمه با بی سیم است ، و جوان بسیجی با یک قناسه دوربین دار به زحمت خود را به پشت پناهگاهی می رساند و هدف را نشانه می گیرد . آماده شلیک به سوژه می شود.چشم به دوربین اسلحه دوخته و قصد شلیک دارد که زن 30 ساله ی عراقی ، عبا بر سر به همراه دختر بچه 7 ساله شتابان و با ایجاد سر و صدا وارد کلاس می شود
بسیجی : ( چشم به سوژه ، و متعجب از دیدن زن و دختر بچه) .
زن : ( دستپاچه ) نزن ! ترو خدا،تو رو به هر کی دوست داری قسم،نکنه یه مرتبه شلیک کنی؟!
بسیجی ( دور از اسلحه) : شما یهو سر و کلتون از کجا پیدا شد؟!...اینجا خطرناکه...مگه نمیبینی چه جهنمیه؟...ما در تیر رس دشمنیم...بچه ها بشینین...مگه با شما نیستم؟(آنها را به زور می نشاند)
زن ( بغض کرده )تو رو خدا به حرفام گوش کن جوون. اگه خدایی نکرده شلیک کنی،حتما اونو از پا در میاری،اون وقت منو بچه هام بی سرپرست می مونیم.
بسیجی ( متعجب ) : معلومه چی میگی خانم؟ از چی صحبت میکنی؟
زن : از شوهرم ، همون که بهش نشونه رفتی
بسیجی : اون که به شهر خمپاره می ندازه شوهرته؟
زن : آره ، پدر بچه هامه
بسیجی ( با خشم) : اون و همرزماش میدونی چه بلایی سر مردم آوردن؟مالشونو غارت کردن و خیلیا رو عزا دار کردن. اینو می دونستی؟
زن : من از جنگ چیزی سر در نمیارم،اما اینو می دونم که تو یه تیر انداز ماهری، اگه بخوای به هدف شلیک کنی تیرت خطا نمی ره. شوهرمو در جا می کشی(می گرید)به هر کی می پرستی قسمت می دم جوون،به بچه هام رحم کن
(شلیک و انفجار خمپاره،عکس العمل جوان ، زن و بچه ها)
بسیجی (بر می خیزد):دیدی چطور شلیک میکنه؟
زن شوهرم اینقدر سنگدل نیست!
بسیجی :اون هر کس می خواد باشه خانم،برای من مهم نیست،من کیلومترها تو خاک خودمم و دارم از وطنم دفاع می کنم، می دونی شوهرت و سربازای عراقی به اندازه یک پلک به هم زدن با ما فاصله دارن اکثر شهرامونو تسخیر کردن،امشبم می خوان به این شهر حمله کنن اگه موفق بشن و اینجا رو بگیرن همه رو قتل عام می کنن ، مثل جاهای دیگه
زن : من همه حرفاتو قبول دارم و خبر دارم چه جنایتی در حق شما کردن، روم سیا . اما خودت بهتر می دونی امثال شوهر من مجبورن،بخدا اونا رو به زور آوردن به جنگ...اگه بلایی سر پدر بچه هام بیا من چه خاکی به سرم کنم؟ ها ؟
(صدای جنگ از دور دست ها )
بسیجی : به خدا من دلم نمی خواد یه خارم تو پای کسی بره اما این امثال شوهرتن که به اینجا حمله کردن...خدا راضیه که من دست رو دست بذارم و شاهد این همه فاجعه باشم و هیچ کاری نکنم ؟
زن(با خشم) : تو مثل اینکه پنبه تو گوشته؟من دارم از شوهرم صحبت می کنم غیر از اون دیگه هیچی برام مهم نیست
بسیجی : آخه این چه منطقیه؟خودت کلاتو بذار قاضی . اصلا تو روت می شه این درخواست رو از من بکنی؟...تازه من اگه با این اسلحه شلیک کنم ممکنه یه نفرو بکشم...اما اونا مثل قوم مغول به این کشور هجوم آوردن و همه چیزو به خاک و خون کشیدن اون وقت شما می خواین که من دست از پا خطا نکنم و به شوهرت اجازه بدم هر غلطی دلش خواست بکنه؟
زن(با خشم) : تو چرا اینقدر کله شقی جوون ؟ آخه تو چرا همه رو ول کردی و تنها پیشونی شوهر منو نشونه رفتی ، این درسته؟
بسیجی ( عصبانی) :» به اون کسی که می پرستی قسم می خورم که منم یه آدمم خانم،هیچ خصومتی با شوهرت ندارم،اما این جنگ لعنتی رو اول اونا شروع کردن مگه نمی بینی تا کجا اومدن؟من نزنم اونا می زنن...تازه اونا سلاح های سنگینی مثل خمپاره،موشک و سلاح های شیمیایی دارن...اما امثال من چی ؟ این تفنگ زنگ زده اسلحه سنگین منه...تو میدونی اگه اونا شهرو بگیرن چه بلایی سر مردم بی چاره مون میارن؟
زن(ملتمسانه) : من که گفتم کاری به بقیه ندارم،شاید تو درست بگی و در حقتون ظلم شده اما من میگم از اون همه عراقی چرا تو فقط به شوهر من نشونه رفتی؟ یه کم به بچه هام فکر کن(بغض کرده)به همون خدایی که می پرستی ما نون شب نداریم بخوریم...باور می کنی؟اون یه پدر و مادر پیر داره که رو به موتن...کار شوهرم تو کربلا دستفروشی بود...تا حالا نشده که بچه هام یه شکم سیر غذا خورده باشن...میبینی چقدر لاغر و رنگ پریدن؟ ( می گرید)
بسیجی(با تعجب) : شوهرت تو کربلا دستفروشی می کرده؟
زن : آره
بسیجی : کربلا؟ مگه اون شیعه است؟
زن : آره، خیلی هم پابنده
(مکث)
بسیجی : وضع ما هم بهتر از شما نیست خانم،پدر منم یه دکون فکسنی داشت که یه مشت خرت و پرت می فروخت.ما هم گرسنگی کشیدیم،حتی بیشتر از شما
زن (ملتمسانه):اگه بخوای به دست و پات می افتم جوون،فقط به شوهرم شلیک نکن، دوباره میگم،این همه افسر گردن کلفت عراقی به این کشور حمله کردن،چرا به اونا نشونه نمی گیری؟
بسیجی : همشون سر و ته یه کرباسن با بقیه هیچ فرقی ندارن
( به دشمن نشانه می رود)
زن : اما اون یه شیعه است مثل خودت این برات مهم نیست ؟
بسیجی : ولی اون الان یه دشمنه یه دشمن
زن : جوون تو رو خدا خیال کن من خواهرتم ( می گرید) بجای اون بیا و منو بکش اما نذار این بچه های بی گناه یتیم بمونن
بسیجی ( عصبانی) : تو چرا حرف حالیت نیست خانم؟ من نمی دونم از کجا یهو سر و کله تون پیدا شد؟...می دونی امثال شوهر تو چه گندی به این مملکت زدن؟نه به عرب رحم کردن نه به عجم،موشکاشون صب تا شب به جای پرنده ها تو آسمون شهرمون در حال پروازن...اونوقت تو از من می خوای یه گلوله هم به سمت اونا شلیک نکنم؟...تازه از کجا معلوم که تیرم به هدف بخوره من نه نیروی نظامی ام نه نیروی آموزش دیده...منم مثل خیلی از جوونای دیگه خونه و زندگی و درسو مشقمو ول کردم و به جبهه اومدم...شاید کاری از دستم بر بیاد...تو خیال می کنی من از کشتن آدما لذت می برم یا کسی رو سینه ام مدال می زنه؟نه به قرآن...من برای احساسات احترام قائلم...اما تا حالا شده از شوهرت بپرسی چرا این همه جنایت در حق ما می کنن؟ آخه تو داری این حق طبیعی رو از من می گیری یه گنجشکم از لونش دفاع می کنه اما تو می خوای که من دست از پا خطا نکنم؟
زن(با خشم):من کِی گفتم از مملکتت دفاع نکن، من میگم رحمت به این بچه های کوچیکم بیاد(بچه هایش را در آغوش می گیرد)می دونی این پسر چند سالشه؟11 سال...دخترمم 7 سال داره...اون قدر بهونه پدرشون رو می گیرن که گاهی وقتا کلافه می شم، هی وعده سر خر من بهشون می دمآآ که امروز و فردا میاد...(می گرید) می ترسم یه روز بدن پاره پارشو برام بیارن،دیگه خسته شدم از این همه انتظار(مکث)کاش خدا منو می کشت و راحتم می کرد
(شلیک و انفجار خمپاره در شهر،عکس العمل جوان. زن و بچه ها)
پسربچه(نزدیک بسیجی) : آقا تو رو خدا به بابام تیر نزن مگه بابام چه بدی در حق تو کرده؟
دختر بچه : آقا بذار بابام برگرده خونه...خواهش میکنم...
بسیجی(بچه ها را برده کناری می نشاند) : خوب آقا پسر اسم تو چیه؟
پسر بچه : اسم من سمیرِ آقا
بسیجی(به دختر بچه) : اسم تو چیه؟
دختر بچه : اسم من فخریه است
بسیجی : چه اسمای قشنگی...باباتونو خیلی دوست دارین؟
پسر بچه : به اندازه جونم...
بسیجی (به دختر بچه): تو چی فخریه،تو هم دوسش داری؟
دختر بچه:من به اندازه تمام دنیا بابامو دوست دارم
بسیجی : حتما باباتونم شما رو خیلی دوست داره...اما خیلی از بچه های این مملکت بخاطر این جنگ باباهاشونو از دست دادن...اینجایی که ما سنگر گرفتیم یه وقتی دبستان بوده که بچه های کم سن و سال توش درس می خوندن اما(می گرید)یه موشک درست خورد وسط مدرسه و خیلیاشونو شهید کرد...
زن(دستپاچه):بچه های من چیزی از جنگ نمی دونن(آنها را در آغوش گرفته)از کجا معلومه که راست بگی؟
بسیجی : خانم بچه هاتو بر دارو از اینجا برو....بذار با درد خودم بسوزم و بسازم
زن(با بغض) : من از اینجا نمی رم تا بهم قول ندی...
دختر بچه : آقا به ما قول میدین؟
بسیجی : قول چی...؟
پسر بچه : که بابامو نکشی...؟
بسیجی (زهر خند) : تو بچه هاتو با خودت آوردی تا با احساساتم بازی کنی؟
زن : اونا می خوان پدرشونو نکشی...این خواهش بزرگیه؟
پسربچه : مادرم راست میگه قول میدین؟
بسیجی : شماها چه گناهی کردین که زیر دست و پای بزرگترها باید له بشین؟
دختر بچه : آقا می خوای عکس بابامو ببینی؟
(عکس را از جیب بیرون آورده و به بسیجی نشان میدهد)
بسیجی : ( به عکس نگاه میکند) : باباتون خیلی جوونه...چه سیبیلای پرپشتی داره ( می خندد) این پیرمرده کیه کناره بابات؟
دختر بچه : بابابزرگمه...اون مریضه...همش سرفه میکنه...از وقتی بابام رفته جنگ حالش بدتر شده...
(زن و پسر بچه هم به عکس خیره می شوند)
پسربچه : اینم مادر بزرگمه...خیلی قصه های قشنگی برامون تعریف می کنه...وانم حالش خوب نیست همش اسم بابامو میاره و گریه میکنه....
زن : دیگه مزاحمش نشین بچه برین یه جایی خودتونو قایم کنین...
دختر بچه : قولت یادت رفت آقا
پسربچه:بابام بهم قول داده برام فشنگ بیاره....می خوام باهاشون کاردستی درست کنم
زن:دیگه بسه بچه ها اذیتش نکنین...اون کارای مهمتری داره...
(بچه ها می روند و زیر میز های کلاس پنهان می شوند)
بسیجی : کاش این بچه ها رو با خودتون نمی آوردین
زن : اومدن از نزدیک قاتل باباشونو ببینن
بسیجی : (با خشم) : آخه شما چه خیال کردین؟که من یه جانیم؟...آدم کشم؟شما میخواین که من بشینم و تماشا کنم تا دشمن هرغلطی دلش خواست بکنه؟
این با عقل جور در میاد؟ ها؟
زن:من فقط می خواستم بهت یاد آوری کنم اونی که بهش نشونه رفتی یه انسانه....خانواده داره...بچه کوچیک داره...( باخشم) اگه اونو بکشی خیال می کنی همرزماش بر می گردن؟(زهرخند)تو اونارو بیشتر عصبانی می کنی
بسیجی(با خشم): آخه شما چرا به من حق نمی دین که از خانواده و ناموسم دفاع کنم...اونم با یه تفنگ غراضه آیا این خواسته بزرگیه(رو در روی زن)پس چرا جوابمو نمیدی؟
زن(با خشم) : من یه زنم...یه مادر،از این جنگم هیچ نفعی نمی برم فقط می خوام بهم قول بدی بلایی سر شوهرم نیاری
بسیجی : می دونم خانم من تنها فرزند پدر و مادرم هستم با اینکه خیلی براشون عزیزم اما خودشون منو راهی جبهه کردن چون می خواستن تو دفاع از وطنشون سهیم باشن...فرمانه هم به من ماموریت داده تا کار شوهرتو که شهر رو به گلوله بسته یه سره کنم،اون خیلیا رو به شهادت رسونده،هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه جلومو بگیره...به خودم قول دادم یه خال بندازم وسط پیشونیش...
زن(با خشم به بسیجی سیلی می زند) : تو غلط می کنی...اگه کفری بشم دمار از روزگارت در میارم...تو هنوز دهنت بوی شیر میده این غلطای زیادی به تو نیومده...اینجا جنگه،بچه بازی که نیست تو دوست داری دق دلیتو روی سر یکی خالی کنی؟ خیلی خوب من حاظرم جای اون کشته شم...یالا شلیک کن(دست هایش را رو به روی بسیجی از دو طرف باز میکند)بزن...چرا معطلی؟...ببینم راضی میشی؟؟(بچه هایش گریان به مادر پناه میگیرند)
بسیجی (گونه اش را می مالد) : تو فقط به فکر خودت و خانوادتی...به فکر دیگرانم باش(کتابی از روی زمین برداشته خاک های آن را پاک می کند؟)این کتابا مال بچه هائین که هم سن و سالِ دخترت بودن...هنوز بوی اول مدرسه رو میدن...باور کن وقت نکردن اونا رو باز کنن...می خوای ببینی؟
زن(کتاب را پرت می کند) : داری برام قصه میگی؟
بسیجی : خیلیا مثل گل دارن پرپر میشن...تو که این قدر هارت و پورت می کنی خانم،لااقل جلو شوهرت رو می گرفتی تا یه جایی خودشو گم و گور می کرد نمی اومد جبهه...حالا خواهش می کنم دست بچه هاتو بگیر و از اینجا برو...دیر نشده...مثل لشکر جرار به این مملکت حمله کردین...کشتین..خوردین...بردین...یه چیزی هم طلبکارین؟(به دوربین و سوژه چشم می دوزد)
زن: (سینه را سپر اسلحه بسیجی می کند) بزن...مگه نمی خوای انتقام بگیری؟پس چرا معطلی پسره پر رو؟(با خشم بسیار)پس چرا نمی زنی؟با توام مگه کری؟...بزن...بزن دیگه نامرد بزن(می گرید)تو به جای قلب سنگ تو سینته...فهمیدی؟سنگ...تف...(به صورت بسیجی تف می کند)
بسیجی : (کلافه) تو هم مثل شوهرتی ...صداتو بیار پائین(آب دهان را از صورتش پاک می کند)با این ننه من غریبم بازیا کلاه سرم نمیره
زن : یا تو جونمو بگیر یا من جونتو می گیرم!
بسیجی : (با خشم رو به روی زن)می دونی نقشه عراقیای بی پدر و مادر چیه؟یا برات مهم نیست؟...اونا با تمام تجهیزات می خوان به این شهرحمله کنن...فهمیدی؟اونم با قتل و عام یه مشت زن و بچه ی بی گناه...مثل بلایی که سر شهر های دیگه آوردن...می دونی مردمی که تو کوچه و خیابونا سنگر گرفتن...اسلحه خیلیاشون کوکتله...یه شیشه پر از بنزین...اونم در مقابل موشک های 9 متری و 12 متری(زهر خند)جنگ شیرینیه؟(مکث)پس چرا ساکت شدی چرا حرف نمی زنی؟
زن(آرام): ببین جوون تو مثل اینکه حرف حالیت نیست؟
بسیجی ( با فریاد توام با درد) : آره حرف حالیم نیست چون برای مردن خیلی جوونم...چون حقو می گم...چون نمی خوام تسلیم خواسته های تو بشم،چون نمی خوام چشام و ببندم و بگم شتر دیدی ندیدی؟...ها؟(به سوژه نشانه می رود)حالا دست بچه هاتو بگیر و برو تا خون جلو چشمامو نگرفته!
زن(با خشم): به اون خدایی که شریک نداره اگه دستت بره رو ماشه نفرینت می کنم،روزگارتو سیاه می کنم
بسیجی ( یقه زن را گرفته به گوشه ای پرت می کند) : مگه سیاه تر از اینم میشه ؟ ( به سوژه نشانه می رود)
زن (از پشت سر پیراهن جوان را گرفته به گوشه ای پرت می کند خودش پشت اسلحه ایستاده به بسیجی نشانه می رود)
زن (زهر خند) : حالا چی میگی ؟...ها...می خوام تمام تیراشو تو سینه ات خالی کنم؟...تا ببینی با کی طرفی؟
بسیجی ( دستپاچه) : اون اسلحه خطرناکه خانم...مواظب باش...اونو بده به من ( زهر خند ) تازه اسلحه رو این طوری نشونه نمی گیرن
دختر بچه ( بغض کرده) : مادر می خوای این آقا رو بزنی ؟
پسر بچه : نکنه شلیک کنی مادر(به دست و پای مادر می لولند)
زن : شما برین کنار بچه ها
بسیجی (جلو می آید ) خانم این اسلحه شوخی بردار نیست...
زن ( مصمم) : اگه یه قدم جلوتر بیای به جون بچه هام شلیک می کنم. می دونی من به خاطر شوهرم دست به هر کاری می زنم.
بسیجی (کلافه):حالا بگو چکار کنم ؟...اگه سر و کله دوستام پیدا بشه زنده نمی ذارنت...خواهش می کنم دستتو از رو ماشه بردار
زن : من تصمیمم جدیه جوون.اگه بخوای با هم یه معامله می کنیم.
بسیجی(زهر خند)تو هم بازیت گرفته،معامله چی،کشک چی؟(چند قدم جلوتر می آید)
زن ( با فریاد) : سرجات وایسا
بسیجی : خیلی خوب....چرا عصبانی میشی؟...حالا این معامله چیه؟
زن : حالا داری سر عقل میای...قول بده به شوهرم شلیک نکنی
بسیجی : اما..؟
زن ( با خشم) : منم اسلحه تو بهت پس می دم
(بسیجی سعی دارد اسلحه را از دست زن بقاپد...اما زن تیر هوایی شلیک می کند و بسیجی عقب می کشد.گریه بچه ها)
بسیجی : خیلی خوب...قبوله
زن ( زهر خند) : دیدی خوب بلدم با این اسلحه کار کنم. خوب نظرت چیه؟
بسیجی : گفتم که قبوله
زن : حرفت رو چطوری باور کنم
بسیجی : قول میدم، این کافی نیست؟
زن : باید قسم بخوری
بسیجی ( کلافه) : قسم می خورم...خوبه؟
زن : اینطوری نه(قرآن کوچکی از جیب بیرون می آورد)حالا دستت رو بذار روی قرآن و قسم بخور.
بسیجی(عصبانی) : آخه تو هم خدا رو می خوای هم خرما رو؟ این چه کاریه؟
زن (مصمم):گفتم قسم بخور
بسیجی : من اینطوری قسم نمی خورم
زن(به بسیجی نشانه می رود) : تا سه می شمارم...قسم نخوری...به همین قرآن می کشمت...یک...دو...
پسر بچه : مادر نکنه شلیک کنی ؟
دختر بچه : اونو نزن گناه داره..!
زن ( نشانه می رود) : سه ...
بسیجی : خیلی خوب....قسم می خورم...خوبه ؟
زن ( دستش را که قرآن در آن است به سوی بسیجی دراز می کند)سعی نکن زرنگ بازی در بیاری
بسیجی ( آرام دستش را پیش برده روی قرآن دست می گذارد)قسم می خورم
زن : قسم می خوری که چکار کنی؟
بسیجی: قسم می خورم که به شوهرت شلیک نکنم
زن : خوبه...بیا اینم اسلحه ات ( اسلحه را به جواب می دهد)تو جوون خوبی هستی،خدا تو رو به پدر و مادرت ببخشه،بریم بچه ها،کار ما تموم شد(دست بچه هایش را گرفته بیرون می رود،دختر بچه برگشته کتابی را بر میدارد)
دختر بچه : این کتاب و با خودم می برم ( می رود)
بسیجی : (از دوربین اسلحه به سوژه چشم می دوزد) : حیف که قسم خوردم...باید دعا به جون زنت بکنی والا سرت و مثل هندونه می ترکوندم
(ناگهان صدای شلیک از طرف سوژه شنیده می شود و بسیجی تیر به پیشانی اش خورده و در خود می پیچد-پس از لحظه ای زن به همراه دو کودکش سراسیمه وارد صحنه می شود و بالای سر بسیجی قرار می گیرد)
زن : خدا منو بکشه...بمیرم برات جوون ( می گرید)
پسربچه : (بغض کرده)مادر ، بابا کشتش؟
دختر بچه : (گریان) آقا بلند شو...بلند شو...
زن (پشت اسلحه قرار گرفته به سوژه که شوهرش می باشد نشانه می رود)
زن : الهی دستت بشکنه مرد...تف به ذاتت بیاد
پسر بچه :مادر چرا بابا اونو کشت؟
دختر بچه(گریان):بابام خیلی بده!
زن(بالای سر بسیجی ) : تو خیلی جوون مردی کردی.تا زندم شرمندتم(می گرید.دست بچه هایش را گرفته بیرون می رود . بعدا از لحظاتی زن شتابان به صحنه باز می گردد)
زن (به بچه هایش):شما همون بیرون وایسین الان بر میگردم(به دوربین نگاه می کند . به سوژه نشانه می رود سپس شلیک می کند)
زن : شوهر بیچاره ی من بمیر(زن با شتاب بیرون می رود)
(مرد میانسالی در حالی که هندوانه و نان در دست دارد وارد می شود)
مرد میانسال(بالای سر بسیجی)باز که تو چرتی؟...بلند شو برات غذا آوردم...مگه با تو نیستم؟انگاری هفت گرگ و خواب دیدی؟
بسیجی ( بلند می شود هاج و واج) : کجان؟ (چشمهایش را می مالد)
مرد میانسال : کی ؟!...خواب دیدی خیر باشه حالا چه وقته خوابیدنه؟
بسیجی(بلند می شود) : چه خوابی رفتم دید م که (دست به پیشانی اش می زند)...ولش کن(مرد میان سال سفره را می چیند)
بسیجی : (به سوژه چشم می دوزد)خیلی چموشه؟
مرد میان سال: از سوژه چه خبر؟
بسیجی : از جاش تکون نخورده
مرد میانسال:پس چرا این پا و اون پا می کنی؟....بزن به پیشونیش تا مثل هندونه قاچ برداره...
بسیجی(زهر خند) : به وقتش...
مرد میان سال: برات لقمه بگیرم؟
بسیجی : (به سوژه نشانه می رود) حالا وقتشه !
مرد میان سال: پس معطلش نکن...بزن...بزن تا دیر نشده...
بسیجی : آخه...
مرد میان سال: ها؟
بسیجی : احساس می کنم نمی تونم شلیک کنم...
مرد میان سال: برو کنار ببینم...(بسیجی را کنار می زند و با دوربین به سوژه نگاه می کند)باید انتقام همه این بچه ها رو ازش بگیرم...
بسیجی(کتابی را برداشته می خواند): بابا آب داد...بابا نان داد...آن مرد با اسب آمد....
مرد میان سال ( شلیک می کند) : پروندش برای همیشه بسته شد!
صدای بچه ها ( در صحنه می پیچد):بابا آب داد...بابا نان داد...آن مرد با اسب آمد...(بسیجی نشسته و کارد به هندوانه می زند و هندوانه قاچ برداشته و مثل خون قرمز می نماید)
(هنوز صدای بچه ها در صحنه طنین افکن است)