اشعار مستوره اردلان کردستانی
صورتگر چين تا رخ زيبای تو ديده
از رشک به دندان سر انگشت گزيده
رحمت به دل واله فرهاد فرستد
آن کس لب شيرين تو ای شوخ مکيده
از ناوک دلدوز تو در شهر دلی نيست
در سينه به مانند کبوتر نتپيده
هرجا که دلی هست قرين با غم هجرت
شب ها به دو چشمم به چسان اشک چکيده
غير از ستم و جور و جفا ای شه خوبان
مستوره زتو بوی وفایی نشنيده
شعر دوم:
باد از مُلک خُتـَن غالیه سا می آید
یا که از طـَرْفِ چمن پیک صبا می آید
یا نسیمی است ز چین نافه گـشا می آید
یا شمیمی است که از کوی شما می آید
آن شه حسن که غارتگر دین و دل ماست
چه خطا دید که از راه خطا می آید؟
جان شیرین کنم ایثار نسیمی که از او
نکهت خسرو پرویزلقا می آید
ای طبیب از چه به مستوره نگاهی نکنی؟
دردمندی است به امید دوا می آید
شعر سوم:
هرکس به دلارامی دارد سر سودایی
تو شوخ پریپیکر آرام دل مایی
عالم همه گردیدم و آفاق نـوردیدم
در کشور نیکویان، نـبود چو تو زیبایی
گه باغ و گـُلت خوانم، گه مهر و مهت دانم
خود در غلطم، زیراک، در وهم نمی آیی
شور لب شیرینت زآن رو به دلم جا کرد
خود شهره چو فرهادم در دهر به شیدایی
از موعظه و افسون، دربند لب ای واعظ!
بیهوده مده پندم از عشق و شکیبایی
مستوره ! فغان سر کن زین پس که به عیّاری
بربود دلم از کف، آن دلبر یغمایی
شعر چهارم:
من آن زنم که به ملک عفاف صدر گزینم
زخیل پردگیان نیست در زمانه قرینم
به زیر مقنعه ما را سری است لایق افسر
ولی چه سود که دوران نموده خوار چنینم
مرا ز ملک سلیمان بسی است ننگ همیدون
که هست کشور عفت همه به زیر نگینم
رفتیم و پس از خود رقم خیر نهشتیم
با آب گنه توشه عقبی بسرشتیم
امروز بدین عالم خاکی به چه نازیم؟
فرداست که بینی همه خاک و همه خشتیم
بس کار مناهی که در این مرحله کردیم
بس خار معاصی که در این مزرعه کشتیم
از مسجد و محراب به دوریم و تو گویی
ماننده پیران کلیسا و کنشتیم
در حشر ز نیک و بد ما دوست چه پرسد
نیکیم از اوییم و از اوییم چو زشتیم
المنة لله که مستوره من و دل
جز یار بساط از همه دیّار نوشتیم
شعر پنجم:
منم و فرقت یار و ستمی
خاطر بیسروسامان و غمی
تو مگو سینه که بیتُ الحَزَنی
تو مگو دیده که بـِئـْرُ الالـَمی
دل محزون بلاکـِش آخـِر
خون شد از محنت زیبا صنمی
پس مردن به وفا زنده شوم
گر نهی بر سر خاکم قدمی
گر ز مستوره خبر می پرسی
ذابَ مِن هَجْرِکَ لحمی وَ دَمی
شعر ششم:
آن پرى چهره كه دوشینه به بزم ما بود
وصف او را نتوان گفت چسان زیبا بود
وه چه بزمى گل و شمع و نى و بربط همه جمع
خندهى جام مى و قهقهه ی مینا بود
سرخوش از باده من و ساقى و آن طرفه صنم
تا سحر قصه ز نقل و مى و از صهبا بود
از وفادارى و از صبر و شكیبایى و عشق
هر چه زان جمله سخن رفت از این شیدا بود
زاهدا ! لاف مزن نقد مسلمانى تو
خود بدیدم به كف مغبچه ى ترسا بود
هر كه در مسجد و میخانه به چشم آوردم
همه را دامى از آن زلف سیه برپا بود
دى به غمزه صنمى سلسله مویى بگذشت
دل مستوره و جمعى به برش یغما بود
شعر هفتم:
به زلف دل نپيوندد اگر، ديوانه ای کمتر
گر از شمع رخت دوری کنم، پروانه ای کمتر
زکويت رخت بربستم، زهی بخت تو سيمين بر
که غوغا کم شد و در حضرتت افسانه ای کمتر
کناره چون ز بزمت در گزيدم، ماهوش، می گو
بس است آلودگی ها ساکن کاشانه ای کمتر
ز چشم مست جانان بس خمار آلوده ام ساقي
بيار از روی رحمت اين دمم پيمانه ای کمتر
به مويت گشت کاسد، از صبا بازار عطاران
به زلف مشکبيز ای سرو سيمين شانه ای کمتر
زعشقت بسته ام از ناله و افغان دو لب، آرس
ز مستان محبت ناله ی مستانه ای کمتر
به مجنونان، سروش از رحلت مستوره چون گويد
همی گويند: وه وه ! در جهان فرزانه ای کمتر
شعر هشتم:
دل شوريده چو با زلف تو پيوست به هم
تار و پيوند بتان يکسره بگسست به هم
از وفای تو گريزم نبود تا که قضا
رشته ی مهر ميان من و تو بست به هم
پای از جور بکش، ترک جفا پيشه چه سود
ز پس مرگم اگر چند زنی دست به هم؟
تو سيه بختی من بين که به کام دل غير
عهد و پيمان مودت همه بشکست به هم
شست آن شوخ بنازم که به صد ترستي
تن و جان و دل و دين از نگهی خست به هم
شعر نهم:
خدا کند رخ چون ماه انورش بينم
به کام ديده و دل بار ديگرش بينم
چه خوش بود که شود مست و من در آن مستی
به کف صراحی و بر لعل ساغرش بينم
خلل فتد به دل و دين من، يقين دانم
نعوذ بالله اگر چشم کافرش بينم
خدای را ندمد تا به روز حشر سحر
شبی که همچو دل خويش در برش بينم
مرا به ساحت گلشن چه کار مستوره ؟
اگر رخ گل و قد صنوبرش بينم
شعر دهم:
دوستان! فصل بهار است، مِی و گـُل خوشتر
در چمن بانگ نِی و ناله بلبل خوشتر
گوش بر موعظه بیهُده شیخ مدار
زین همه قول و فسون ساغری از مُل خوشتر
دهن و لعل لب و دیده و گیسوی توام
از نبات و شکر و نرگس و سنبل خوشتر
چند مستوره! ز بیداد فلک ناله کنی؟
از غم چرخ ستمکار، تحمـّل خوشتر